از غمزه تير سازي و ز ابرو کمان کني

شاعر : اوحدي مراغه اي

تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنياز غمزه تير سازي و ز ابرو کمان کني
ترسي کزان معامله چيزي زيان کنيگر يک نظر به جان بخريم از لبت، هنوز
صد محنتش به عشوه گري در ميان کنيوقتي که نيم جرعه‌ي شادي به من دهي
زيرا که مهر مهر خودم بر زبان کنياز دست کينه‌ي تو نيارم که دم زنم
خو کرده‌اي که دل ببري، رخ نهان کنيکس بي‌گرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو
کز هجر خويش پيرو ز وصلم جوان کنيهجر تو پير کرد مرا وين طريق تست
ترسم سرم به راه دهي، چون نشان کنيبر روي من ز عشق نشان ميکني و من
ور وعده‌اي دهي، همه عمر اندران کنيگر زر طلب کني ندهي ساعتي امان
هجرم به سر فرستي و اشکم روان کنيچون گويمت که: کام روا کن مرا ز لب
پنداشت هر چه من بتو گويم تو آن کنيدل دي شکايتي ز تو ميکرد پيش من
اين روز آن نبود که بارم گران کنيکشتي مرا به جور چو گفتم که: عاشقم
روزي چنين نمايي و سالي چنان کنيخواري کني و رخ بنمايي بمن، ولي
ماهي ستيزه با من فريادخوان کنييکشب گر از فراق تو فريادخوان شوم
زيرا که چون دو روز بر آيد همان کنيصد سال اگر به منع تو کوشيم سود نيست
گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنيدر کام اوحدي نکند کار بوسه‌اي